وارد کلاس که شد، همه ی نگاه ها بهش ماسید: سرش از پیشونی به بالا کامل باندپیچی شده بود. رنگش بدجوری پریده بود و چهره ش یه جوری بی رمق و پژمرده شده بود که انگار یهو چند سال پیرتر شده.
روی صندلی نشست، نگاهی به ما کرد لبخند بی جونی زد و گفت:
_همیشه دوست داشتم وقتی میام کلاس؛ ازم درباره ادبیات سؤال کنید، امروز خوشحالم که میبینم همه تون با نگاه ازم می پرسین آقا! چی شدین؟ کله رو کجا شکستین؟
ما که خیلی براش احترام قائل بودیم، حرفی نزدیم. نه شوخی نه جدی اما خودش انگار اصرارداشت بگه چی شده.
نمیگم بهترین معلمم بود اما معلمی بود که از رفتارش خوشم می اومد و واقعا دوست داشتم حرف بزنه تا بیشتر با شخصیتش آشنا بشم.
اون روز با همون سر و کله باندپیچی شده رو کرد به ما و گفت:
_"بچه ها! من یه عمر سر کلاسا درس دادم ولی دیروز خودم سر یه کلاس دیگه بودم و یکی دیگه بهم درس داد! این کله لابد باید می شکست... شاید ندونین که من چندین سال مدیر بودم، البته مدیر دبستان، اون وقتا برفای سنگینی این طرفا میبارید.
زمستونا یکی از گرفتاریای من همین برف بود و بچه هایی که روزای برفی زودتر از همیشه می اومدند مدرسه، فقط به عشق برف بازی اما اگه اتفاقی براشون می افتاد من باید جواب خونواده ها رو می دادم.
یه روز برف سنگینی اومده بود و من دیدم حدود بیست دانش آموز بازم به حرفام گوش نکردند و سر صبحی پا شدند اومدند مدرسه و تو حیاط هیاهو به پا کرده ند و دارند گوله برفی به سمت هم پرتاب می کنند! از کوره در رفتم و چوب به دست رفتم طرفشون!
همه پا گذاشتند به فرار و فقط یکی شون موند منم عصبانی تا می خورد زدمش به عبارتی دق همه رو سر همین یکی خالی کردم.
من اون لحظه انقد عصبانی بودم که حتی از خودم نپرسیدم چطور همه فرار کردند و این یکی مونده؟
وقتی به خودم اومدم دیدم ولو شده کف حیاط و انگار نمیتونه از جاش بلند بشه. خدایا! من یه طفل علیل رو انقد وحشتناک زده بودم...
با این همه غرورم اجازه نمی داد خم شم دستشو بگیرم از زمین بلندش کنم و مثلا ببرمش تو دفتر یه ابجوش بهش بدم که حالش کمی بهتر بشه.
همونجا ولش کردم و رفتم تو دفتر . می دونستم چه اشتباهی کرده م با نگرانی از پشت پنجره نگاش کردم. به سختی خودشو جمع و جور کرد و بلند شد وقتی راه افتاد حس کردم یه پاش که کوتاه تر بود انگار کوتاه تر هم شده. حالا موقع راه رفتن بدجوری لنگ می زد و می شنیدم که از درد ناله می کنه یه دل می گفتم برم پیشش و بگم که نگران سلامتی اون و دوستانش بوده م و واقعا نمی خواستم اذیتش کنم یه دل می گفتم اگه این کارو کنم فردا باز همین آش و همین کاسه ست و دیگه حریفشون نمی شم...
سالها از این قصه گذشت و دیروز داشتم از صحرا برمی گشتم لابد می دونین که من در کنار معلمی یه خرده کشاورزی هم می کنم. ساعت طرف سه بعد از ظهر بود و خیابون ها خلوت و من با موتور می رفتم طرف خونه که نفهمیدم اون موتوری از کجا پیداش شد و چی شد که زد بهم و پرتم کرد کف خیابون...
تو اون لحظه من هیچ نفهمیدم که سرم شکسته و ... اما تا به هوش بودم، تونستم به چهره ش نگاه کنم. خودش بود، همون بچه ای که یه پاش می لنگید اما حالا بزرگ شده بود و اونطور که بعد باباش بهم گفت بی خبر سوییچ موتور باباشو برمی داره و قاچاقی از خونه می زنه بیرون...
معلم مکثی کرد و گفت:
حالا خدا خدا می کنم این کله شکسته تقاص اون کتکی باشه که اون سال به این بچه علیل زدم!
خدا خدا می کنم الان دیگه یر به یر شده باشیم...
ممنون حضور قشنگتون هستما..
با لایکای هنرهای قشنگتون🤗♥️
...